|
|
نوشته شده در شنبه 24 خرداد 1393
بازدید : 527
نویسنده : جعفر ابودوله
|
|
شت دروازه شهر تیمور و سربازیانش ایستاده بودند که بچه ها دوان دوان وارد شهر میشوند. تیمور میگوید بچه ها چی شده که انقدر گرد و خاک به پا کرده اید. آرام بگیرید. بچه ها که نفس نفس میزنند میگویند غول دیدیم. غول به کاروان حمله کرده است. تیمور میگوید: یکی یکی حرف بزنید ببینم چی میگید. پسر یتیم که بسیار هیجان زده است میگوید: غول، غول بزرگ از توی دریاچه بیرون آمد و به کاروان هندی حمله کرد. خیلی بزرگ و عصبانی بود. از پهلوان هم بزرگتر بود. دختر میگوید: از اسب حاکم هم بزرگتر بود. پسر میگوید: از درخت نارون پیر میدان شهر هم بزرگتر بود. دختر میگوید: از قصر حاکم هم بزرگتر بود. تیمور که کلافه شده است میگوید: بس کنید دیگر. وروجکها مامور قانون را سر کار میگذارید؟ میخواهید بدهم شلاقتان بزنند؟ بچه ها چند قدم عقب می آیند. صفی وارد صحنه میشود و میگوید: تیمور، بچه ها هیچوقت دروغ نمیگویند. آنوقت بچه ها را روی دوشش میگذارد و از آنجا دور میشوند.
|
|
|